زوج و فرد

مباد که زوج ها را از فردها جدا کنند

فردِ من که از زوج تو جدا شود خواهد مرد

...

گل زعفران

گلی نمی روید در این سرمای استخوان سوز

چه بخواهد چه نخواهد

فقط تو می توانی

می توانی بیایی و ریشه ات را در خاک سردم بنشانی و گل کنی،

می توانی بمانی تا بهار

گلت که پژمرد هم خیالی نیست،

ریشه ات می ماند

و دوباره گل می کند

زمستانم که بیاید

نگاهِ کج

دیروز کسی بد من به تو گفت و تو کج نگاهم می کنی. امروز بد آن یکی به کسی می گویم تا بکوبمش. فردا بیا تا بد آن ها به هم بگوییم تا دلمان خنک شود.

گوسفند

جامه ی گوسفندان پوشیده ام

و

 در میان بره ها و میش ها و گرگ ها  می چرم،

گاهی با بره ها ور می روم و گاه با میش ها می خندم

و گاهی هم حالکی به گرگ بیابان می دهم

و سر پایین

تا لقمه ی چپم نکند جناب گرگ 

قصه های من

هزار و یکشب تمام

شد و نشدی پایبندم.

رفتی تو با شاهزاده ی قصه های من

و

من ماندم

و

می نویسم

قصه هایم را برای بچه ها.

ناتمام ...

من خود را دویده ام

اما تو

خواه رقصان و خواه بوسه زنان

 بگذر

خواه سینه خیز خواه بر گُرده ی دیگری

نهراس و بگذر

هیچ قانونی اعمال شدنی نیست، اینجا

...

این  هم ناتمام ماند

نماند تا تمامش کنیم

محبوب، ... مکتوب

ناتمام !

 

پناهگاه

هنوز...، در پیچ و تاب چادر گُل گُلی ات گم شده ام

از همان روزها که باد از لابه لای اقاقیا صدایت می زد و چادرت در فکر پرواز بود.

سال هاست گم شده ام،

از همان روزها که رادیو می گفت

محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید

و من پناهگاهم را زود یافتم

و

 در آن گم شده ام.

خانه ای همین نزدیکی ها

    آخرین چهارشنبه تعطیلات بود یعنی همان چهارشنبه هفته ی دوم فروردین، که زودتر از معمول از خواب پا شدم. حس و حالم همچین بگویی نگویی حس و حالِ گشت و گذار و جستجو و کشف بود و با توجه به اوضاع و احوال، تهران گردی دمِ دست ترین و ساده ترین راه بود برای ارضای این حس. این شد که سری زدم به منابع دور و بَرم و دست گذاشتم روی موزه آقای مقدم. خانه ای که حدود صد و پنجاه سال از عمرش می گذرد و زمانی زوجی هنرمند، فرهنگی و عاشق را در خود جای داده است. نشانی اش سرراست است و رسیدن به آنجا در آن روزهای خلوتی تهران سهل. خیابان حافظ را که سرازیر شوی و به میدان حسن آباد برسی و آن جا به چپ بپیچی و بروی توی خیابان امام و شیخ هادی را رد کنی، می رسی به خانه آقای مقدم که حالا موزه شده و صبح تا شب پذیرای آدم هایی ست که ناامیدانه به هر جایی سرک می کشند تا رموز لذت از زندگی را کشف کنند و آنجا تلنگری می خوردند که شاید هنوز بشود کاری کرد تا کمی زندگی کرد؛ شاید ناامیدانه، ولی شاد. سرگذشت آدم هایی مثل مقدم، از آن دسته تلنگرها بود و ما هم به یقین، از آن دسته آدم ها !

    می گویند در بازار سید اسماعیل یا همان سد اسمال خودمان همه چیز پیدا می شود از پشم خروس تا ادوات ارتباطی هفتاد سال پیش. آنجا هم به نوعی بازار سد اسمال است. البته بازار سد اسمالِ فرهنگ و هنر. این خانه همه چیز دارد و ندارد؛ از اندرونی و سرسرا تا دیوار تجدد و حوض خانه. از استخر و آب نما تا گلخانه و کتابخانه و اتاق صدف. پسر احتساب الملک - از صاحب منصبان دوره قاجاریه -  همه کار کرده تا آرزو به دل نماند. او بعد از تحصیل تاریخ هنر، باستان شناسی و نقاشی در فرنگستان به اتفاق همسر فرانسوی اش سلما، به تهران برگشته و در خانه ی پدری گنجینه ای فراهم آورده که آبِ دهان آدم را راه می اندازد؛ سال ها در دانشگاه تهران درس داده و در کتابخانه اش دود چراغ همراه با عطر کاغذ های کاهی خورده است؛ به گوشه کنار ایران سفر کرده و مجموعه ای از اشیای عتیقه -  شامل تنگ، اشکدان، سفالینه، کاشی و کاسه بشقاب هایی که قدمت بعضی هاشان به هزاره های دوم وسوم پیش از میلاد می رسد - گرد آوری کرده است؛ نقاشی کرده و طرح زده و کاردستی های چشم نواز در کارگاه- کتابخانه اش خلق کرده است. و جدای از این ها، سال ها در کنار همسری با فرهنگ، پایبسته به پیمان عجیبشان بر نداشتن فرزند، یحتمل عاشقانه زندگی کرده است.

   این یادداشت، وصف  لقمه ای بود از خوراکی لذیذ. امید که دوستان فرصت کنند و لذتش را ببرنند.

پایه ی لق عاشقی

می ترسم پایه ی عشقمان، با اولین همآغوشی لق شود

و با دهمین فرو ریزد!

شاید بهتر باشد نظاره گر همآغوشی هایت با دیگران باشم

و هر بار آرزو کنم

پایه ای لق شود و فرو ریزد!

 

روشنی و نیستی

خاطره ات را گم کرده ام

 پیری ست یا دردِ بی درمان؟

 نزدیک می شوم گاهی، کورسویی یافته ام انگار

و بی تاب، ابرها را  می زنم کنار

با همین دستم،

دست آخر

 تاریکی ست و خاموشی

و بعد روشنی ست  و نیستی

 و من باکم نیست،

 هنوز ذره زمانی باقی ست